
پرستاري و مداواي مجروحين
تجارب ناشي از حوادث انقلاب اسلامي سبب شد که نيازهاي جديدي احساس و کلاسهاي امداد و کمکهاي اوليه از طرف هلال احمر، جهاد و يا ساير مراکز جهت آموزش داير گردد. لذا اين کلاسها از زنان علاقمند پر شد و همين زنان بودند که با شروع جنگ تحميلي در بيمارستانهاي پشت جبهه و بيمارستانهاي صحرايي از جان مايه گذاشتند و با مهرباني مرحم بر زخمهاي مجروحين نهادند.
پس از حمله دشمن، پرسنل بيمارستانهاي مناطق جنگي جوابگوي نيازهاي مجروحين نبودند. لذا تعدادي از افراد داوطلب عازم منطقه شدند. از جمله افرادي که از همان روزهاي اول جنگ به منطقه اعزام گرديد، خانم دکتر کيهاني بودند.وي از چگونگي اعزام خود چنين ميگويد:”سي و شش ساعت در هلال احمر منتظر شديم تا حکم مأموريت براي مناطق جنگي برايمان صادر کردند با هزينه خودمان و کمک ديگران، مقدار زيادي لوازم پزشکي خريداري کرديم و همسرم نيز آمبولانس خرابي را تعمير کرد و با اکيپ بهداشتي جهاد عازم منطقه سرپل ذهاب شديم که هيچ امکاني براي مداواي مجروحين نداشت. ساختمان نيمه تمامي را با همت برادران تمام کرده و به درمانگاه اختصاص داديم . با حداقل امکانات شروع به کار کرديم. به مدرسهاي که بمباران شده بود سر زديم و از ميان خاکها ميکروسکوپ آزمايشگاه مدرسه را پيدا کرديم و در آزمايشها بکار گرفتيم که خيلي هم مفيد بود چهار خواهر متعهد ديگر همراه با من که پزشک درمانگاه بودم به اسامي: پروين مرتضوي، هاشمي، صديقه بيات و پروانه شمائيزاده در زمينه انجام کارهاي آزمايشگاهي، پرستاري از مجروحين، آمارگيري و جمعآوري وسايل شهداء و مجروحين خدمت ميکردند چون آنجا تنها درمانگاه آن حول و حوش بود بيماران زيادي مراجعه ميکردند گاهي وسايل اوليه حتي گاز استريل هم نداشتيم و از کساني که به شهر ميرفتند ميخواستيم که پارچههاي گازي بياورند. در يکي از عملياتها يک دستگاه اتوکلاو “استريل کننده هوا” از دشمن به غنيمت گرفته بوديم که پارچهها را با آن استريل ميکرديم. دشمن موقع نماز جماعت درمانگاه را با توپهاي زماني بمباران ميکرد. مثلاً 21 رمضان سال 60 موقع افطار در حال نماز بوديم که توپ زماني به درمانگاه اصابت کرد اما به حمدالله هيچ کس صدمهاي نديد. خرداد 61 بود که راديو عراق شايع کرد در جبههها بيماري شبيه تيفوس شايع شده است ما با همه مسؤوليتش ده نفر از رزمندگان را که حالشان بد بود به درمانگاه آورديم. مسائل بهداشتي را رعايت کرديم . من شخصاً لباسهاي آنها را ميشستم و براي درمانگاه غذا ميپختم، درجه تب ميگذاشتم. با قطع شدن تب و گرفتن آزمايش، معلوم شد که آن بيماري از يک نوع ويروس است که در تابستان شايع ميشود و در شهرها هم وجود دارد. ما در جنگ بيماريهاي خاص جنگها را نداشتيم و در حفظ بهداشت فعالانه تلاش ميکرديم.
خواهر امدادگري که در درمانگاه صحرايي سرپل ذهاب نقش بسزايي درکمک به مجروحين داشت، درباره خانم دکتر کيهاني ميگويد: “در جبهه با زني مواجه شدم که زن بود نه مرد، در تدبير و عقل کامل بود و لباسي زيبا از احساسات و عشق الهي بر تن اين عقل و تدبير بود و زنها را راهبر بود نامش خانم دکتر کيهاني بود که معلم عشق و ايثار بود هميشه با روحيهاي قومي و مصمم با مسائل روبرو ميشد روزي که گفتند شهر مورد حمله قرار خواهد گرفت خانم دکتر از همه آرامتر و خندانتر بود او هميشه با گلهاي زيبايي که ميچيد روح ما را صفا ميبخشد و در مواقع بحراني چنان زيبا عمل ميکرد که گاهي اوقات، مبهوت اعمال او ميشديم.” (2)
در کار امداد پزشکي و پرستاري در جبهههاي جنگ چند دسته نقش داشتند: دسته اول رده پزشکي که شامل پزشکان متخصص و پزشکان عمومي بودند، دسته دوم رده پيراپزشکي، پرستاري و مامايي بود که شامل ماما، پرستار، بهيار، پزشکيار و امدادگر و تکنسين بيهوشي و اتاق عمل بود.
يکي ديگر از پزشکان جوان و ايثارگر که حرفه پزشکي به واسطه ايثار و اقدام جوانمردانه او در جنگ، قدر و اعتبار يافت، خانم دکتر اشرفالسادات موسوي است.
“کسي که عليرغم سرماي شديد زمستان، خانه و کاشانه خود را رها کرده و به زير باران گلوله رفته و مقاوم ايستاده بود فضيلتي را به منصه ظهور رسانيد که وصف ناشدني بود و انسان به آن مباهات ميکند. خانم دکتر موسوي در زير رگباري از گلوله و بمب و ترکش و در حالي که غرش کرکسان آهنين بال، شهر ايلام را ميلرزاند و در و ديوار را تکان ميداد، صفير بمب و گلوله از هر طرف، در و ديوار اتاق را به لرزه افکنده بود، شيشهها از هر طرف ميشکست و به اين سو و آن سوي اتاق عمل پرتاب ميگرديد و زمين در زير پا و چراغ و وسايل جراحي ميلرزيدند از سقف خاک ميريخت و افراد در جستوجو پناهگاه به هر طرف ميدويدند در اين شرايط اين شيرزن بدليل احساس تعهد و ايمان و مسؤوليت مثل کوه بر جاي ايستاد و مقدمات تولد يک کودک و معالجه مادرش را فراهم آورد او هرگز نلرزيد و نترسيد و اگر ترسي داشت از جان افراد بيمارش بود، او چگونه ميتوانست شکم پاره بيمار و گريه کودک نورس را رها کند و به حفظ جان خويش بپردازد؟ لذا در اقدامي شجاعانه در حين بمباران عمل سزارين را انجام و جان مادر و فرزندش را نجات داد.” (3)
جامعه اسلامي ما که مهد پرورش چنين شيرزناني است، به وجودشان ميبالد و افتخار ميکند که چنين الگوهايي را ارائه داده است.
خواهرزاده شجاعي (امدادگر) ميگويد: “در سوسنگرد خدمت ميکرديم روزي دو سه زائو براي وضع حمل ميآوردند. يکروز سه تا زائو آوردند در همان موقع حمله شروع شد پرسنل بيمارستان ناچار شدند آنها را سوار وانت کرده از سوسنگرد بيرون ببرند در ميان رگبار گلوله و خمپاره به جايي ميرسند که ديگر امکان رفتن نيست وارد سنگري که تيربار داشته و دو برادر پاسدار پشت تيربار بودهاند ميشوند دو تا از زائوها همانجا توسط يکي از خواهران ماما وضع حمل ميکنند. ترکش خمپاره به برادران ميخورد و همان دم شهيد ميشوند عراقيها به جلو ميآيند. خانم ماما، خودش پشت تيربار مينشيند و عراقي را به جهنم ميفرستد و بعد زائوها را به سلامت به بيمارستان ميرساند.” (4)
پرستاران و بهياران، انسانهاي شريفي بودند که در نامناسبترين شرايط به انجام دشوارترين کارهاي پزشکي ميپرداختند و براي نجات زندي مصدومين تلاش ميکردند. اين قشر با حضور مستمر خود، مهمترين خدمت را همگام با ساير اقشار، در دفاع مقدس انجام دادند و سهم عظيمي را در امداد رساني، انتقال مجروحين و درمان آنها به عهده گرفتند. اين واقعيت غير قابل انکار است که کليه مجروحين ناشي از هجوم ناجوانمردانه دشمن در جبهه و در سراسر کشور توسط اين عزيزان مداوا شدهاند هر چند که در درمان و مداواي آنها پرسنل ديگر درماني اعم از پزشک و غيره نقش داشتند، ولي با يک بررسي جزئي درمييابيم که در درمان مجروحين بستري، قسمت عمده بار درمان بر دوش پرستاران زحمتکش و ايثارگر بوده است.
“اين فرشتگان سفيدپوش طي سالهاي سخت تهاجم دشمن با پشتکار و فعاليت شبانهروزي خود توانستند مراکز درماني موجود را چند برابر ظرفيت تعيين شده فعال نگهدارند و صدها مرکز اضطراري و جديدالتأسيس را راهاندازي کنند و هزاران پست امدادي را بطور شبانهروزي سازمان دهند…” (5)
با توجه به اينکه هنگام شروع جنگ تحميلي، اغلب پرستاران را زنان تشکيل ميدادند، نقش اين زنان فداکار در اين برهه از تاريخ کشورمان بيشتر عيان ميگردد، خصوصاً نقش استقلالي آنها که هم برنامهريز و هم تصميم گيرنده بودند و به تنهايي بيمارستانهاي صحرايي را تجهيز و آماده ميکردند.
خواهر توانا که در ستاد اعزام نيروي وزارت بهداشت درمان و آموزش پزشکي مسؤوليت پرستاران و کادر پيراپزشکي را بر عهده داشت، از اعزام تيم پزشکي به غرب چنين ميگويد:
“اواخر شهريور 1359 بود که اينجانب همراه تيم پزشکي به کرمانشاه وسپس به شهر قصر شيرين اعزام شديم و در بيمارستان شهر که قرنطينه نام داشت مستقر گرديديم و شهر درحالت سکوت بود در اثر حملات عراق مردم بيگناه شهر را رها کرده بودند و شهر بصورت خرابه درآمده بود و فقط بيمارستان با پرسنل خود که شبانهروز در آن بودند برقرار بود نيروهاي نظامي نيز در مرزها دفاع ميکردند تا اينکه شب اول مهرماه 59 حملات دشمن شديد شد و شهر را مورد حملات قرار ]شدند[ دادند که آب و برق و ارتباط تلفني بين شهرها قطع گرديد و به ناچار مجروحان را که با سختي و امکانات اوليه مداوا شده بودند با آمبولانس به کرمانشاه روانه نمودند. مسؤول گروه به ما سه نفر خانم گفت شما نيز همراه مجروحها به کرمانشاه برويد ما نيز همراه مجروحان روانه شديم. قبل از رسيدن به سر پل ذهاب جاده توسط سربازان عراقي مسدود شده بود و آنقدر نيرو و سلاحهاي جنگي آورده بودند که قصر شيرين کلاً در محاصره آنها بود. ماشينهاي ما را مورد بازديد خود قرار دادند آمبولانسي که ما در آن قرار داشتيم مجروحان ما بسيجي و بدون اسلحه بودند پس از بازرسي به ما اجازه دادند به طرف کرمانشاه برويم ولي دو آمبولانس ديگر که مجروحان آنها نظامي بودند و اسلحه همراه داشتند آنها را به طرف عراق روانه کردند و ما بعد از ساعتها نزديک شهر کرمانشاه و سپس به بيماستان طالباني کرمانشاه رسيديم و مجروحان را تحويل بيمارستان داديم و شهر کرمانشاه در يک حالت نابساماني به نظر ميرسيد و مردم در تلاش و دفاع بودند. هواپيماهاي عراقي مرتب به شهر حمله ميکردند.” (6)
خواهر سعيدالذاکري که در حال حاضر دانشجوي دوره دکتراي آموزش بهداشت است و در زمان جنگ مدت 6 سال در جبههها حضور داشته، پيرامون چگونگي اعزام پرستارها به جبهه ميگويد:
“من نماينده قائم مقام وزير بهداري بودم و يک دوره کلاسهاي آموزش را در 14 بيمارستان راهاندازي کرده بوديم با شروع جنگ اين آموزشها هم وسيع شد و بعد اين افراد آموزش ديده را بطور داوطلب به جبهه اعزام مينموديم اوائل آموزش يک ماه و نيم بود لي بعدها به شش ماه رسيد چون نيروي پرستار کم بود بيشتر از همين نيروهاي آموزش ديده استفاده ميکرديم کمکم ستادي در وزارت بهداري تشکيل داديم و در مواقع لزوم و اعلام نياز جبههها متناسب با آن نيروهاي آموزش ديده را اعزام مينموديم در اين مدت 6 سال که در جبهههاي جنگ در جنوب و غرب کشور حضور داشتيم کارم سرکشي به پايگاهها و هماهنگي نيروهاي آموزش ديده بود و بعنوان مسؤول پايگاهها ارتباط بين ارتش و سپاه را فراهم ميکردم بيمارستانهايي که آنزمان بود اسماً بيمارستان بود و جوابگوي نيازهاي جبهه نبود کار تجهيز بيمارستان و اتاق عمل همه توسط خواهران پرستار انجام ميشد و همچنين انتقال مجروحين با هواپيما توسط خواهران پرستار انجام ميشد زيرا يک کار تخصصي بود و عدم توجه به حمل صحيح بيمار سبب ضايعات نخاعي ميگرديد.” (7)
خواهر مظفري، مسؤول پذيرش مجروحين دفتر اعزام به جبهه، پيرامون فعاليتهايش در زمان جنگ ميگويد:
“فعاليت ما زماني آغاز گرديد که ستاد اعزام نيرو به جبهه تشکيل شد و به لحاظ اينکه تعداد مجروحين در ابتداي جنگ بسيار زياد بود سعي ميکرديم پس از اعزام به بيمارستانها اسامي آنها، نوع مجروحيت و منطقه جنگي را که در آن مجروح شدند ثبت کنيم و به اطلاع خانوادههايشان برسانيم.
مرحله بعدي فعاليت ما تهيه شناسنامه براي مجروحين جنگي و مرحله بعد انتقال آنها از منطقه جنگي به بيمارستانهاي سراسر کشور بود مجروحيني که جراحت بيشتري داشتند با هواپيما و آنهايي که وضع بهتري داشتند با قطار يا اتوبوس به تهران منتقل ميکرديم. بدين صورت وقتي مجروح از جبهه انتقال مييافت ابتدا پزشک ميزان جراحت و نوع آنرا تشخيص ميداد و هم در بخش پذيرش مجروحين به بيمارستانهاي سراسر کشور اعزام مينمودم.”
يکي از برادران مجروح که از صحنه نبرد براي مداوا به اين ستاد اعزام شده بود، ستاد را اينگونه توصيف ميکند: “من اينجا را صحنه نبرد ديگري يافتم من شير زناني را نظارهگر بودم که مردان بايد در رکابشان مردانگي بياموزند.” (8)
خواهر مريم حمزهاي که از سال 1360 به کسوت مقدس پرستاري درآمد. از “در سال 1362 به جبهه غرب (ايلام) و در سال 1365 به جبهه جنوب اعزام گرديدم. در ايلام وضعيت کاملاً فرق ميکرد. همه مردم سعي ميکردند کمک کنند تا شايد انساني را از مرگ نجات دهند. يادم ميآيد درست بعد از حمله “والفجر3″ مجروحين را که تعداد آنها خيلي زياد بود به بيمارستان ميآوردند به همين خاطر بيمارستاني را در اطراف ايلام تجهيز و آماده کرده بودند با شروع حمله بلافاصله مردم عادي که شايد هيچ اطلاعي از درمان و کار پرستاري نداشتند در بيمارستان حضور پيدا ميکردند و کارهايي را که از دستشان بر ميآمد انجام ميدادند. خانمي مسن بود با ظرفي پر از آب دست و پا و صورت مجروحين را از گرد و خاک ميشست و خانم ديگري بود که آب به مجروحين ميداد اين صحنه را هيچ کجا نميتوان ديد مگر آنجا که ايمان و ايثار باشد زيرا اينها حتي خودشان وضعيت امني نداشتند و آنجا را هر لحظه ممکن بود بمباران هوايي کنند.” (9)
مشابه اين صحنه نيز در بيمارستان آيهالله طالقاني کرمانشاه مشاهده ميشد.
يکي از خواهراني که پس از حمله و شبيخون دشمن به اين شهر به عيادت مجروحين اين بيمارستان رفته بود چنين نقل ميکرد:
“بيمارستان در جنب و جوش خاصي قرار داشت پرسنل مرتب اين سو و آن سو ميرفتند تا مجروحين را براي مداوا يا عمل جراحي آماده کنند يکي از پرسنل بيمارستان گفت: اگر دو ساعت زودتر ميآمديد ميديديد اينجا چه خبر است به خاطر شبيخون ديشب و حملههاي پيدرپي در اين چند روز مجروح زياد بود. من با چشم خود اين از خودگذشتگيها را ديدم که چگونه پرستاران شبها از خواب خود کم کرده و با خستگي زياد به مجروحين خدمت ميکنند يا پزشکاني که در روز 16 بار يا بيشتر عمل جراحي ميکنند.” (10)
يکي از خواهران پزشکيار عضو سپاه پاسداران کرمانشاه ميگويد: “در هنگام حمله اتفاق ميافتاد که يک هفته بيشتر به منزل نروم و شبها نيز خواب به چشمانم راه نمييافت و مرتب به مجروحين ميرسيدم ولي هيچ ناراحت نبودم چون ميديدم برادرانم جان و خون خود را براي اسلاميام ميدهند ميگفتم ما هم هرچه داريم بايد در راه اسلام و رزمندگان فدا کنيم.” (11)
خواهر فاطمه جباري سرپرست بيمارستان طالقاني، نقل مينمود که:
“ما، در بيمارستان طالقاني اين توفيق را داشتيم که به عنوان پرستار در خدمت مجروحين باشيم و با گريههاي شبانهروزي خودمان به موجودات ديگري تبديل شويم. گريههايي که خيليشان در گوشه و کنار و دور از چشم ديگران انجام ميگرفت با ورود هر مجروح به بيمارستان معنويت رنگ جديدي ميگرفت و در قالبي خاص خود را عرضه ميکرد. احساس ميکرديم فضا سنگين شده و موجوداتي نامرئي در کنار مجروحين مشغول رفت و آمدند، آنها را دعا ميکنند و براي سلامتي وجودشان صلوات ميفرستند. بيمارستان طالقاني کلکسيون مجروح بود.”
خواهر ولي خاني از منطقه 8 سپاه پاسداران تهران، درباره نقش حساس و مهم خواهران در رسيدگي به مجروحين ميگويد:
“وقتي راديو کرمانشاه اعلام کرد براي مداواي مجروحي احتياج فوري به خون دارند، ما سري به بانک خون زديم ساعت 9 صبح موج فشار جمعيت رفتنمان را به داخل مشکل ميکرد بطوريکه خواهران پرستار و امدادگر هر چه تلاش ميکردند قادر به پاسخگويي نبودند.” (12)
شيرزناني که در جنگ تحميلي عراق عليه کشور اسلامي ايران در پشت جبههها فعاليت ميکردند، با کار و تلاش پيگير خود، دهها بيمارستان و اورژانس و پست امدادي را در جبههها سازمان دادند و بخش اعظمي از سرويس دهي به مجروحان و رزمندگان نتيجه خدمات بيشائبه آنان است.
“در آن زمان که شهر اهواز نسبتاً خالي از سکنه بود و باران توپ و موشک و خمپاره بر شهر جاري بود اين فرشتگان سفيدپوش دست از جان شستند و با فداکاري و ايثار فرزندان و جگرگوشگان و ترک خانوادههاي خود شب و روز بر بالين مجروحين به پرستاري مشغول بودند و در معالجه و مداواي آنان از هيچ کوششي فروگذار ننمودند حتي گاهي هفتهها و ماهها از ديدن خانوادهها و فرزندان خويش محروم ميماندند تا رزمندگان عزيز بتوانند سلامتي خود را بازيافته و مجدداً به جبههها بازگردند.” (13)
يکي از خواهران پرستار که در بيمارستانهاي اهواز حضور داشته، پيرامون روزهاي اهواز چنين ميگويد:
“مواقعي که حمله ميشد شيفت کاري ما از حالت 3 شيفته بيرون ميآمد و 12 ساعته ميشد و اين مرحله اول بود. بعد از آن کليه مسوولين بيمارستان کمبودهاي بخشهاي مختلف را برطرف ميکردند که بيشتر از نظر وسايل اوليه پرستاري بود تا پرسنل. خواهرها تا مارش حمله را ميشنيدند به بيمارستانها سرازير ميشدند موقعي که در هتل نادري بوديم، چون محيط بسته بود و همه کنار هم بوديم يک دفعه آنقدر مجروح آورده بودند که پزشکها همزمان با کادر درماني، مجروح با برانکارد حمل ميکردند و از اين قسمت به آن قسمت ميبردند. در آن شرايط ديگر آدم آنقدر از خودگذشتگي پيدا ميکرد که پست و مقام و جنسيت برايش اهميت نداشت فکر انسان فقط کمک به مجروحين و نجات جان آنها بود.
در مورد کمک مستقيم ما، در خط مقدم پشت جبهه، اجباري در کار نبود. عشق و علاقه به کار پرستاري به اضافه ايماني که نسبت به مسأله جنگ و مجروحين جنگي داشتيم، نيرويي براي کشيده شدن ما بر سر کار بود بيشتر بچههاي روزکار شب هم ميماندند و بدون احساس خستگي از کار [چند] ساعته خود هم پاي ديگر پرسنل شب کار فعاليت ميکردند. وقتي کار آنها با زمان قبل از جنگ مقايسه ميشود، ميبينيم که خدا نيرويي به آنها داده که هيچ وقت احساس خستگي نميکنند مثلاً خواهري بود که در طول دو رو فقط سه ساعت خوابيده بود و در اثر خستگي حالت شوک به او دست داده بود. خواهرها وقتي دوازده ساعت کارشان تمام ميشد تازه به فرودگاه ميرفتند و در درمان مجروحين اعزامي کمک ميکردند. خواهرهايي بودند که موقع بمباران مقنعههايشان را جلو صورت مجروحين ميگرفتند. چون فکر ميکردند با اين کار ميتوانند از اصابت ترکش به سر و صورت رزمندهها جلوگيري کنند.” (14)
بيمارستان گلستان اهواز که از بزرگترين بيمارستانهاي شهر بوده چندين بار مورد اصابت گلوله خمپاره و توپ قرار گرفت. خانم برون، يکي از پرستارها که در اين بيمارستان در سالهاي جنگ فعاليت داشته، ميگويد:
“از سال 60 يعني حدود شش يا هفت ماه پس از شروع جنگ به اهواز منتقل شدم تا در بيمارستان گلستان مشغول به خدمت گردم در آن زمان هتل نادري را تخت گذاشته بودند و جا خيلي کم بود براي مجروحان شرايط بسيار سخت بود و وسعت بيمارستان نيز بسيار کم بخش Icu را هم خود پرستارها براي بيماران بدحال درست کرده بودند يادم ميآيد در حمله بستان ما حتي روي زمين و برانکارد دستي مجروح گذاشته بوديم و آنها را در چنين شرايطي سِرُم ميزديم و درمان ميکرديم؛ ولي با اين همه مشکلات کارمان چندان به نظر نميآمد اوايل جنگ تعداد خانمها خيلي زياد بود بخصوص زماني که جمعه ميشد همه در حالت آماده باش بوديم دوازده ساعت در روز کار ميکرديم يعني هفتهها، بيمارستان دو شيفته بود از ساعت شش تا هفت بعداز ظهر کار ميکرديم و فقط مجروحين را هم پذيرش ميکرديم خواهران در آن شرايط حتي بيشتر از حدي که در توانشان بود، کار انجام ميدادند. حتي بيش از آنچه در توانشان بود کار انجام ميدادند. نمونههاي زيادي از تلاش و فداکاري پرستارها هست که نميتوان به زبان آورد. مثلاً زماني يک مجروح را آوردند که ترکش به سرش اصابت کرده بود به بخش جراحي اعصاب آوردند. همه پزشکان از او قطع اميد کرده بودند و اميد نداشتند که او زنده بماند يکي از پرستارها تا ساعت دو نيمه شب بالاي سرش ماند و ساعت دو ميبيند که علائم حياتي در او ظاهر گرديد. و بيمار برگشت دارد به پزشک اطلاع دهد و سريعاً او را تحت عمل جراحي قرار ميدهند و آن رزمنده سلامتي خود را بدست ميآورد.”
از ايثارگري و از خودگذشتگي اين عزيزان هرچه بگوئيم، کم گفتم. آنان با شجاعت و شهادت در زير حملات هوايي و بمبارانهاي دشمن آنقدر تلاش کردند تا اينکه بعضي از آنها اعضاء بدن خود را از دست دادند و يا بعضي به درجه رفيع شهادت رسيدند خواهر صفا که تکنسين اتاق عمل بيمارستان جرجاني است ميگويد: خواهر پريوش فلاحي پرستار عزيزي بود که در جنگ ابتدا دو پاي خود را از دست داد اما همچنان به جهاد ادامه ميداد تا در بمباران بيمارستان شرکت نفت آبادان همراه با خواهر رقيه کشفي به فيض شهادت نائل آمد.
بيمارستان شرکت نفت آبادان روزهاي تلخي را گذراند. روزهايي که بچههاي معصوم دست و پا شده کنار هم در آنجا خوابيده بودند؛ روزهايي که پذيرايي مجروحان و شهيدان بود آنانکه در دفاع از سرزمين مقدسشان به خاک و خون غلطيده بودند. ديوارهاي اين بيمارستان در روز قيامت شهادت خواهند داد که چگونه مردم اين مرز و بوم پزشکان، پرستاران و زنان فداکار از آئين مقدس اسلام دفاع کردند. زهره آغاجاري پرستار بيمارستان شرکت نفت آبادان از روزهاي تلخي که غم و اندوه آن کمر را خم ميکند ميگويد:
“حميده دختر بچهاي خرمشهري بود که پدر و مادرش شهيد شده بودند وقتي او را به بيمارستان آوردند هيچ چيز نميخواست مگر مادرش را با هيچ بهانهاي دست بردار نبود گفتم دختر خوبم اگر گريه نکني مامان ميآيد تو بايد استراحت کني تا حالت خوب شود مامان گفته اگر حميده بخوابد و گريه نکند من ميآيم پيشش؛”
گريهاش بند آمد احساس کردم موفق شدهام ولي دوباره زد زير گريه گفتم. مگر قرار نبود گريه نکني هان؟”همانطور که شانههايش را بالا و پائين ميانداخت گفت: نه بگو مامانم بيايد تا من گريه نکنم اگر مامانم بياد ميخوابم، اگر مامانم بيايد گريه نميکنم، من مبهوت به او نگاه ميکردم و او هم بيمقدمه گفت: مامانم شهيد شده؟ گفتم مامانت نه، نه مامان ميآيد پيشت، گفت: راستش را بگو بفهمم شهيد شده ناراحت نميشوم؛ کوه بزرگي را از روي سينهام برداشته حميده را حالا بهتر شناختم او يک دختر بچه نبود بغلش کردم و هر دو با هم شروع کرديم به گريه کردن همه چيز براي حميده روشن شده بود.”
بيمارستان افشار دزفول نيز مانند ساير بيمارستانهاي منطقه خاطرات زيادي دارد خاطراتي از ناديدههها و ناشنيدهها که اگر اين خاطرات آشکار شود عشق حقيقي به خدمت عيان خواهد شد.
روزهاي اول مهر 59 که عراق به دشت عباس و منطقه عين خوش حمله کرده بود. پرسنل اين بيمارستان بطور شبانهروزي پذيراي مجروحان جنايات دشمن بودند و صداميان سرمست از نوشيدن خون مظلومان به ترکتازي خود ادامه ميدادند.
دکتر کرامت يوسفيان جرّاح بيمارستان شهداي تهران که در آن زمان در اين بيمارستان افشار رساندم و منتظر مجروحان شدم شب دزفول مورد اصابت پنج فروند موشک قرار گرفته بود هنوز نيم ساعتي نگذشته بود که مهدوي دو مجروح را با خود به بيمارستان آورد اولي پيرمردي بود که تمام کرده بود و دومي هم زن مسني که بيهوش بود گفتم: مهدوي تو کجا بودي؟، “مهدوي تکنسين اتاق عمل بود” که پيش من کار ميکرد گفت: و دکتر جان آن يکي پدرم است و اين يکي هم مادرم پدرم تمام کرده ولي مادرم دندههايش شکسته. من ميروم سراغ بقيه مجروحان در يک چشم بهم زدن از من دور شد.
خانمي بود که بيشتر از بقيه مجروحان ميرسيد و من دلم ميخواست انگيزه واقعي اين همه تلاش او را بدانم تعجب من بيشتر شد که ديدم او بعضي روزها پسر بچه کوچکي را نيز به همراه ميآورد از همکارانم پرسيدم شوهر اين خانم چه کاره است؟ گفتند شوهرش از بچههاي سپاه مريوان بود که در غرب شهيد شد و ايشان هم از زمان شهادت او همراه با بچهاش به دزفول آمده و از مجروحان پرستاري ميکند.”
خواهر کريمي سرپرستار بيمارستان سيناي تهران پيرامون نقش پرستاران در جبهه ميگويد: “تنها فرق يک پرستار با خواهر مجروح در اين است که او شيون و بيتابي ميکند، اما من تمامي توان خودم را به کار ميبندم تا بتوانم براي نجات جان او کارهاي لازم را انجام دهم وگرنه منهم نگران همه برادران مجروحم هستم.”
خواهر اکرم دبيريان يکي از پرستارهاي متعهد کشورمان که چند سال در جبهه غرب و اروميه حضور داشته ميگويد:
“در پيرانشهر ما دو مشکل داشتيم: يکي دشمن خارجي که سبب مجروح و زخمي شدن رزمندگان ميگرديد و ديگري ضدانقلاب داخلي. بطوريکه يکبار يکي از بهياران کومله با من درگير شد و مجروح شدم. ولي هيچگاه اين مسأله سبب نشد که بيمارستان را ترک بگويم و از خدمت به رزمندگان محروم بمانم.”
خواهر صالحي که مدت چهار سال در جبهه حضور داشته، ميگويد: “در اکثر عملياتها حضور داشتم “حصرآبادان، والفجر مقدماتي، فتح المبين، بدر و …” و در بيمارستانهاي خاتمالانبياء و سينا، اهواز مشهد، کلانتري انديمشک، آرين آبادان، افشار دزفول حضور داشتم زماني که اهواز نسبتاً خالي شده بود بيمارستان هم از بين رفته بود بانکي را در خيابان نادري بصورت بيمارستان درآورده بوديم. من در آنجا مسؤول اعزام مجروحين بودم پس از عمليات که بخش بيمارستان پر بود نيمههاي شب آقايي خانمش را براي وضع حمل آورد و ما هيچ جاي خالي نداشتيم در قسمتي از بخش چادر زديم و جايي براي اين زائو درست کرديم تا فارغ شد وقتي صداي گريه بچه آمد يکي از بچههاي رزمنده که حالش هم خوب نبود از خواب بيدار شد و پرسيد بچه دختر است يا پسر؟ گفتم دختر! گفت توي وسط جنگ چه موقع دختر آوردن است؟ او مجدداً به خواب رفت. ما آن موقع حتي يک پتو هم نداشتيم. از کوله باريکي از رزمندگان پتو درآورديم و نوزاد را در آن پيچيديم. پس از مدت کوتاهي زائوي ديگري را آوردند وقتي مجدداً صداي بچه بلند شد همان رزمنده پرسيد قلوي دوم را جا گذاشته بوديد؟ گفت: نه يکي ديگر است.
گفت نوزاد چيست؟ گفتم پسر! خيلي خوشحال شد و گفت: خوب سرباز امام زمان “عج” است.
گاهي در عملياتها سه شبانه روز و يا يک هفته سرپا بوديم و حتي فرصت درآوردن کفش را نداشتيم.”
بهياران و ساير پرسنل بهداري اعم از امدادگر و نيروهاي داوطلب نيز به هماره پزشکارن و پرستاران و پرسنل اطاق عمل با فداکاري امداد و درمان مجروحين را بعهده داشتند و در اين راه از هيچ گونه ايثاري دريغ نورزيدند.
خواهر سبحاني يکي از اين افراد فداکاري است که قبل از جنگ در غائله کردستان و همزمان با شروع جنگ در سنندج حضور داشته است وي در اين باره ميگويد:
“آن زماني که فرودگاههاي شهرها، منجمله کردستان را بمباران کردند. ما در سنندج بوديم در فرودگاه سنندج يک واحد بهداري برپا شده بود که در آنجا مشغول کار بوديم. خبر رسيد که در يکي از پاسگاههاي ميان راه درگير شده و تعدادي از برادران ما زخمي شدهاند. مدتي طول کشيد تا خودمان را آماده حرکت کنيم وقتي به محل حادثه رسيديم کوملهها در حال بالا رفتن از کوه بودند. آنها تعدادي از مجروحين ما را هم با خود به بالاي ارتفاع بردند و آنجا جا گذاشتند از کوه بالا رفتيم و به کمک برادران مجروحين را پائين آورديم.
سه تا از اين مجروحين از سپاه اصفهان بودند که زخمهاي عميقي داشتند. با يکي از برادران با آمبولانس اين مجروحين را به بيمارستان الله اکبر سنندج رسانديم.
خواهر شيري بهيار اطاق عمل ميگويد: “جبهه دوم ما بيمارستان بود ما از لحاظ لوازم اتاق عمل در مضيقه بوديم ولي تمام تلاشمان را ميکرديم. ما از زخمي شدن برادران در جبهه ناراحت بوديم چون موقع عمليات بيشتر مجروح داشتيم. از جهتي هم خوشحال بوديم که رزمندگان پيشروي ميکنند.”
اين خواهران ايثارگر در شرايط بيماري هم حاضر نبودند استراحت کنند. خواهر موسوي بهيار بخش اورولوژي بيمارستان شهداي تهران ميگويد: يکي از شبها حالم خيلي بد بود. دکتر دستور داد مرا بستري کنند و سرم وصل کنند وقتي در بستر دراز کشيدم، پيش وجدان خود شرمنده شدم که تو در روي تخت يک سرباز و پاسدار خوابيدهاي. بنابراين فکر بستري شدن را از سرم خارج کرده و براي کمک فوراً خودم را به بچههاي اورژانس رسانيدم.
امدادگران، نيروهاي داوطلبي بودند که با ديدن دورههاي سه يا شش ماهه به جبهههاي نبرد اعزام ميگرديد.
خواهر خزلي يکي از امدادگراني که در اهواز مشغول خدمت بوده ميگويد:
“کار من در هتل قيام اهواز بود همگي ما کار ميکرديم حتي پاک کردن خون مجروحان از زمين به عهده ما بود. براي ما مهم نبود که ما امدادگريم و بايد امدادگري کنيم. عمده رضاي خداوند بود. در يکي از حملات بعد از شروع حمله مجروحي را که حالش بسيار بد بود به هتل قيام آوردند. موقع انتقال به بيمارستان اين برادر گفت که من شهيد ميشوم، پيامم را به مردم برسانيد. حفظ حجاب خواهران در هم کوبيدن منافقين است و کمک مداوم خواهران در پشت جبهه … چند لحظه بعد شهادتين را گفت و به ملکوت اعلي پيوست.”
خواهر بتول ملک که مادر جانباز پنجاه درصد ميباشد از سال 62 تا پايان جنگ در نقاهتگاههاي پشت جبهه حضور داشته و به امداد و پرستاري مجروحين ميپرداخته است وي که خاطرات بسياري از امدادرساني و روحيه خوب رزمندگان اسلام دارد چنين مينويسد:
“روز سه شنبه مورخ 11/10/65 بيمارستان رازي اهواز، عمليات خيبر. دلم خيلي گرفته زيرا ياد عزيان مجروح لحظهاي آرامم نميگذارد. در بخش ارتوپدي بيمارستان هستم. عزيزان دست و پا قطع شده يا دست و پا له شده را به اينجا ميآوردند که هر چشمي توان ديدن آن صحنهها را ندارد. اما از عظمت و بزرگواري رزمندگان همين بس که با صبوري و خموشي تحمل ميکنند و هيچ نميگويند. لحظهاي در سکوت و تنهايي خود براي آنان اشک ميريزم و دعايشان ميکنم. ميدانم که خونبهايشان را خداوند خواهد داد. اما قلب ضعيف و فکر عليل اين بنده حقير در مقابل آن همه ايثار و فداکاري چه کند و چه بگويد؟ سوز سينهام و بغض خفه شده در گلويم را با اشک پنهاني مرهم مينهم.
شب گذشته، عمليات بوده، مجروحين بسياري به بيمارستان آورده بودند. بطوري که بيمارستان ديگر جا نداشت تمام حياط را پتو پهن کرده و مجروحين را با برانکاردي که ميآوردند ميگذاشتيم صحنه عجيبي بود و نيرو کم بود، همه بايد جراحي ميشدند و به اتاق عمل ميرفتند. تنها کاري که از ما ساخته بود اين بود که با رساندن سرم و خون از شهيد شدن آنها جلوگيري کنيم. تا نوبت جراحي شود.
در همين گيرودار برادري که پاي او از ران له شده بود صدايم کرد و گفت خواهرم شما خيلي شبيه خواهرم هستي من هشت نفر عائله دارم که نان آور آنها هستم. اگر پايم قطع شود بيچاره ميشوم. تو را بخدا نگذار پايم را قطع کنند. گفتم: چشم و سراغ مجروح ديگري رفتم چون مجال صحبت بيشتر نبود. بهرحال من سرم به کار گرم شد که آن شخص را فراموش کردم سه روز گذشت من در حاليکه به اتاقهاي بيمارستان سر ميزدم مرا صدا کرد و گفت: مگر قرار نبود نگذاري پايم را قطع کنند؟ نميدانستم چه بگويم. چون پايش را ديده بودم که له شده و به پوستي چسبيده بود و بايد قطع ميگرديد. آرام جلو رفتم و گفتم: به اطرافت نگاه کن، آن برادر دو پايش قطع شده، آن ديگري يک دست و يک پايش قطع نشده، برو خدا را شکر کن که تنها يک پا از دست دادهاي بنده ناشکر خدا نباش. خداوند روزي خواهر و برادرانت و افراد تحت تکلفت را هم خواهد داد. نگران هيچ چيز نباش. خدا بزرگ است. خدا ميداند. دست به آسمان بلند کرد و شکر کرد و من با دلي شاد از آنجا بيرون رفتم.”
———–
پينوشت:
1 – زن روز شماره 1079، 18/5/66، ص38
2 – معصومي، سيدامير، باليننو، ص 43
3 – اطلاعات، شماره 18089، 5/11/65 ص 2
4 – صف – شماره 64، 1/64، ص 36
5 – جمهوري اسلامي، 9/9/67 ص 8
6 – مصاحبه با دفتر دفاع مقدس، 20/4/76
7 – مصاحبه با دفتر دفاع مقدس
8 – زن روز بيش – 889، 8 آبان 61
9 – مناديان ايثار کميسيون بانوان استان خوزستان 68
10 – زن روز- ش 8ي، 19/10/60 ص11
11 – همان منبع
12 – زن روز- ش 8ي، 19/10/60 ص11
13 – مناديان ايثار- کميسيون بانوان استان خوزستان ص 103
14 – زن روز- ش 11ي، 26/6/67 ص
————–
منبع: بانک اطلاعات طليعه