
مصاحبه با دکتر هادي بيگدلي، پزشک جراح
بسم الله الرّحمن الرّحيم
جنگ که شروع شد گفتند که جبهه دکتر ميخواهد و کسي نيست. بايد مملکتي وجود داشته باشد و در آن مملکت بايد شهري وجود داشته باشد و در آن شهر بايد بيمارستاني وجود داشته باشد و طبيبي وجود داشته باشد و طبيب کار کند من ديدم اينجا طبيبتر از من نيست ولي در جبهه طبيب نيست و جوانهاي ما دارند کشته ميشوند. خدا ميداند چه بازي بر سر ما درآوردند. سر ما پوست خربزه پرتاب ميکردند. و ميدانيد من بيشتر مصمم ميشدم و ميخنديدم و آنها بيشتر ناراحت ميشدند. من را بلند کردند و انداختند در کاميون. عراقي گفت که تو کجا بودي؟ گفتم که من آمريکا بودم آمدم اينجا خواهرم را ببرم. گفت چطور؟ گفتم که خودتان گفتيد که بياييد فاميلهاي خودتان را ببريد. ما را در ماشين بين سربازان خودشان انداختند و هيچ چيزي به ما ندادند. بعداز 24 ساعت گوجه فرنگي باگل دادند که گفتند بخوريد. من که نميخوردم چون ميترسيدم.
ولي ميگفتم خدايا تو خواستي شکر. رضا به رضائک. ايناست که من آنجا تقريبا تلقين کردم که خانه و استخر و ماشين داشتم. فکر کردم که کساني که اينها را دارند ميميرند و آنها که ندارند هم ميميرند خوب جواب خدا را چه ميخواهيم بدهيم. خوب شايد همه طبيب ها نمي خواستند بيايند.
من از آمريکا براي جنگ آمدم به ايران چون ميخواستم کمک کنم و مصمم بودم و خوشم ميآمد. من مستأصل بودم و نميدانستم چه کار کنم و خودم را نميتوانستم با آنجا تطبيق بدهم. نميشد. با اينکه لذت ميبردم از اينکه بيماران را درمان مي کردم. من فکر مي کردم که ميروم به جبهه و يک عده را نجات مي دهم و برميگردم به خانه و زندگي ام. ولي وقتي رفتم و جريان را ديدم فهميدم که ما از مرحله پرت بوديم. زندگي اين نيست که شما برويد يک مريض را درمان کنيد و …
زندگي اين است که 80 جوان را از جبهه ميآورند که هيچکس نيست به آنها برسد جز خدا. هيچکس نيست که يک سرم به آنها بزند. زخمشان را پاک کند. رگي که مثل فواره خون ميزند را ببندد. از مرگ حتمي نجات بدهد. هيچکس نيست که حتي يک آمپول کزاز به آنها بزند. هيچکس نيست که حتي به درد دل آنها برسد. آنها هيچ همزبوني ندارند. در يک کشور غريب و در زندان.
بگذاريد به شما اعتراف کنم که من در عمرم خدايا تو گواهي که دزدي نکردم حتي يک ريال. ولي از اين عراقيها من چقدر دوا و دارو دزديدم و زير تختم قايم کردم و تخت من منبع بود براي اينکه اينها نميديدند و به من اعتماد داشتند. روزي که از آنها آزاد شدم ديدم 15 کيلو دارو بود و من اينها را دزديدم بخاطر مريضهايم.
اين را وقتي من بچه بودم و مسجد جمکران ميرفتيم و در نماز جمعه نماز هزار قل هو الله را ياد من داده بودند و ميخواندم. مادرم يادم ميآيد. شايد اين نماز هزار قل هو الله من را نجات بدهد. جالب بود که عراقيها من را ميزدند و نمي گذاشتند. از بچهها خواهش ميکردم تلويزيوني که آنها آورده بودند را نگاه مي کردم و من پشت اينها ميايستادم به نماز و خودم را آنجا خوار ميديدم. جوانهاي 20 ساله، 18 ساله، 21 ساله. و آن چيزي که شادم کرد و هيچ وقت فراموش نميکنم اين که اسم من هادي است و اسم پدرم کرمعلي است گفتند هادي کرمعلي بيا. بچهها گريه کردند که ميخواهند مرا بکشند. گفتم بگذار بکشند. آوردند و چشمهايم را بستند و پايم را بستند و کتکم زدند. که ديگر به کتک خوردن عادت کرده بودم. آوردند با ماشين گرداندند و يک جايي چشمم را باز کردند و يک لگد زدند و من را انداختند. ديدم بچهها که 15 تا 20 نفر از بچههاي ايراني که 2 نفر مهندسي بودند آنجا بودند تند به من گفتند که خرمشهر آزاد شد. يک فريادي کشيدم که خرمشهر آزاد شد. ناگهان عراقي با شلاقش محکم زد به گردنم و افتادم که گفتند حاجي مرد. ديگر گفتم که گور پدرتان خرمشهر که آزاد شد اگر مردم هم الحمدلله.
بعد ديگر نگذاشتند بين ايرانيها باشم که آن روز بهترين روز زندگيام بود که تمام خوشيهايي که در عمرم کردم و نکردم آن روز خوشتر بود.
من عرض کردم 2 مرتبه و اين مرتبهي سوم است که اگر آن روزي که من از زندان عراق آزاد شده بودم صاف ميرفتم در بهشت. خيلي با خدا نزديک شده بودم.
يک جواني که پايش عفونت کرده بود و ما مجبور بوديم که پايش را قطع کنيم و داروي بيهوشي نداشتيم، اتاق عمل نداشتيم و اين جوان حيف بود و 22 سالش بود من مجبور بودم پايش را قطع کنم. اين جوان ميگفت که شما ناراحت نشو فقط موقعي که خيلي درد ميآيد حرف از امام بزن. اره اي داشتيم که ارهي معمولي بود استريل هم نبود. ولي من واقعاً از وضع خودم خجالت ميکشيدم که چرا من نميتوانم به کسي کمک کنم. من که در بهترين اتاقهاي عمل دنيا عمل مي کردم چرا نميتوانم به اين عمل کنم. پاي اين طفل معصوم را قطع کرديم چون کاملاً عفونت زده شده بود. باور کنيد من الان ميلرزم از يادآوري آن روز اما آن روز نميدانم چقدر وقيح بودم که اين کار را کردم چون مجبور بودم. قسمش ميدادم تو را به جد امام به خودت مسلط باش. حالش الحمدلله خوب شد. يک شب هم چند تا از بچهها را آورده بودند که نزديک صبح يکيشان داشت ميمرد و من هيچ کاري نميتوانستم بکنم و عفونت سرتاسر بدنش را گرفته بود. گفت دکتر فکر مي کنم خدا از من راضي است و امام از من راضي است؟ مملکت من از من راضي است؟ مثل گُل در دست من همينطور که من اشک ميريختم جلوي ما که 70 نفر بوديم شهيد شد و 3 نفر همينطور شهيد شدند هيچوقت آن منظره يادم نميرود. خدايا ما را ببخش که بيشتر از اين نميتوانستيم به بچهها کمک کنيم.
—————
منبع: بسيج جامعه پزشکي