
شهید جمال شفاعت
نام: جمال
نام خانوادگي: شفاعت
نام پدر: يدالله
نام مادر: عذرا
نام استان: يزد
محل تولد: شيراز
تاريخ تولد: 1330/06/07
تحصيلات: راهنمایی
تأهل: متاهل
دين: اسلام
مذهب: شيعه
گروه اعزام: بسيج
واحد اعزام: بسيج يزد
شغل: راننده اورژانس
سمت: امدادگر -راننده آمبولانس
محل شهادت: شلمچه
تاريخ شهادت: 1365/10/06
نحوه شهادت:حوادث ناشی از درگیری مستقیم با دشمن
شرح واقعه منجر به شهادت: اصابت تیر به قلب
عملیات مرتبط: كربلاي4
دشمن: دشمن بعثی
زندگی نامه:
جمال در هفتمين روز از شهريور ماه 1330 در شهر تاريخي شيراز به دنيا آمد. مدتي بعد به همراه مادرش به تهران مهاجرت کرد. دوران کودکي و نوجواني خود را با تحصيل در مدارس اين شهر گذراند و تا سال دوم دوره متوسطه ادامه تحصيل داد و سپس ترک تحصيل کرد.
جمال به کار و فعاليت اهميت ميداد و علاقه خاصي به فراگيري فنون و مهارتهاي مختلف داشت. در اواخر دهه 40 با فعاليتهاي مذهبي و انقلابي بيش از پيش آشنا شد و در اينگونه محافل شرکت مي کرد. علاوه بر آن به کتاب خواني نيز روي آورد و با خريد تعداد زيادي کتاب براي خود کتابخانه شخصي درست کرد.
پس از قبولي در آزمون استخدامي در سال 1353 به عنوان راننده و امدادگر بهداري يزد پذيرفته شد و رديف استخدامي گرفت ولي کار او عملاً در واحد تدارکات، پشتيباني و در قسمت مکانيکي و تعمير خودروهاي اين اداره بود. چند سال پس از کار در بهداري، در همان نزديکي محل سکونت دختري از خانوادهاي فرهنگي را ديده بود و با مادر و بستگان خود که از تهران آمده بودند به مراسم خواستگاري رفتند. آنها همديگر را پذيرفتند و زندگي مشترکشان آغاز شد. ثمره اين ازدواج، سه فرزند بود.
جمال در دوران زندگي خود به امور مذهبي حتي در دوران نوجواني و جواني اهميتي خاص مي داد. هنگام نماز از همه کارها دست ميکشيد و با وضو دقايقي را قدم ميزد و ذهناش را از همه چيز رها ميکرد و مهياي نماز ميشد. او اين کار را حتي در مسافرت هم ترک نميکرد. جمال به خواندن قرآن و حفظ کردن برخي از آيات منتخب آن توجه خاصي نشان ميداد. در کارهايش هميشه انضباط وجود داشت. فرزندانش را نيز به رعايت نظم سفارش ميکرد.
خدمت سربازي را در اورژانس يزد سپري کرد. همسرش نيز از کارمندان دولت بود. از سال 1364 تا زمان شهادت چندين بار مأموريت امداد در مناطق جنوب (اهواز، سوسنگرد، خرمشهر، شلمچه) به وي واگذار گرديد.
آخرين مأموريت او به صورت داوطلبانه بود و پس از اعزام در تاريخ 1365/10/03 در روز ششم همين ماه در حين انجام مأموريت و در پي اصابت ترکش به قلبش، آسماني شد.
”
گلچيني از داستان زندگي شهيد
انتخاب داوطلبانه شهادت
چندين بار به صورت متناوب از طرف اورژانسي که در آن کار ميکرد به او حکم مأموريت داده بودند تا در شهرها و جبهههاي جنوب و در کنار نيروهاي امداد در سمت راننده آمبولانس فعاليت کند و هر مأموريت را با روي گشاده و با کمال ميل قبول ميکرد. اوايل ديماه سال 1365 چند روزي ميشد که تيم امداد اورژانس يزد به مرخصي آمده بود و ميبايست سه نفر ديگر از همکاران جمال براي امداد رزمندگان اسلام به جبهه جنوب اعزام ميشدند. يکي از اعضاي اين گروه به علت فوت يکي از بستگان خود از رفتن به اين مأموريت منصرف شد اما ماندن او مشروط به اين بود که يکي از همکاراناش داوطلبانه جايگزين او شود. جمال در تمام مدت با افکارش کلنجار ميرفت. از يک طرف بسيار مشتاق بود تا داوطلبانه به جاي همکارش به مأموريت برود و از طرف ديگر در فکر همسر باردارش بود. دفعه قبل به همسرش قول داده بود پس از بازگشت، فرصت دارد تا زمان تولد سومين فرزندش کنار همسرِ و دو کودک خردسال خود باشد. در يک لحظه تصميم گرفت به جاي همکارش داوطلبانه راهي جبهه شود. با موافقت جمال در همراهي داوطلبانه، نفرات اعزامي گروه امداد تکميل و قرار شد فرداي آن روز به جبهه عزيمت کنند.
”
باز هم جمال!
همسر جمال تا اوايل شب اعزام، از رفتن داوطلبانه شوهرش به جبهه در فرداي آن روز خبري نداشت. جمال سعي داشت هر جور شده ماجراي ثبتنام دوبارهاش را به گونهاي با همسرش در ميان بگذارد که موافقت او را بدست آورد. از لحظهاي که به خانه آمد با همسر و بچههايش بيش از پيش مهربانتر شده بود. مريم کوچولو را نوازش ميکرد. دستهاي مهربانانه بر سر علي ميکشيد. برخوردش با همسر مهربانتر از قبل شده بود. بالاخره طاقت نياورد و پس از صحبتهاي مقدماتي در حاليکه سرش را پايين انداخته بود موضوع را بازگو کرد …
– “جمال، مگه دفعه قبل نگفتي از اين مأموريت که برگشتم حداقل تا زمان به دنيا اومدن بچه کنار تو و بچهها ميمونم؟!”
جمال سرش را بلند کرد و ملتمسانه در چشمان نگران همسرش نگاهي انداخت و دنبال اين بود تا بتواند او را قانع کند: “درسته، قول داده بودم. چهار پنج ماه تا زايمان تو باقي مونده و مدت توقف ما در جبهه هم 45 روز بيشتر نيست. به اميد خدا، وقتي که از اين مأموريت برگردم، هنوز دو سه ماه وقت داريم. قول ميدم شب و روز در خدمت تو و بچهها باشم …”
جمال حرفهاي آخرش را با خنده و شوخي گفت و اميدواری داشت موافقت همسرش را جلب کند. بالاخره همسرش راضي شد دوري جمال را تحمل کند اما نميدانست آن شب آخرين شب حضور او در خانه است. جمال رفت و هرگز تولد فرزند سومش را نديد.